دوستان این دو پست هم اضافه گذاشتم چون اخر هفته تولد پسرمه وکلی کار دارم نمیام،مواظب خوبیاتون باشبد💋💙
خیلی رفتم تو فکر خیلی لجم گرفت انگار از خواب بیدار شده باشم واقعا به چی دلمو خوش کرده بودم،مصمم شدم طلاق بگیرم دوسال بود بیخبر بودم،رفتم دادگاه وتقاضای طلاق دادم چند ماه مداوم رفتم وامدم وپیگیری کردم تا طلاق غیابی گرفتم.تو یکی از رفت وامدها دفترچه ارزاق وکوپنهامو که تو کیفم بود گم کردم،اون زمانا دفترچه ارزاق حکم کارت ملی را داشت حتما هر اداره ای میرفتی باید میبردی،بی کوپن بودن یعنی همه چی را از بازار ازاد بخری چندین برابر تازه نه همه اقلام بعضی چیزا نایاب بود،وای خدا اون روزا بره وبرنگرده برای هیچکس دیگه تکرار نشه.با کمک خانمای مسجد واستشهاد محل وهزار بدبختی ودوندگی دوباره بهم کوپن و...دادن.سال دوازدهم راهم خوندم وخدا راشکر دانشگاهها دوباره باز شده بودن وانقلاب فرهنگی و...هم تمام شده بود.همون سال کنکور دادم پرستاری دانشگاه اصفهان قبول شدم با رتبه ی عالی اونزمانا برای ورود به دانشگاه غیر کنکور باید گزینش هم میشدیم.روز موعود رفتم وطرف مقابل با اخم اسممو گفت ماه رووووو وبعد ازچندتا سوال عقیدتی که همه رو جواب دادم گفت ما شماها رو در دانشگاهامون نمیخوایم،گفتم چرا گفت مادرشما جزو سرشاخه های فلان حزب بوده گفتم اون مال زمان شاه بوده و...خیلی حرف زدیم البته بیشتر توهین بهم میکرد ورد شدم.مصمم تر شدم .سال بعد بیشتر خوندم یعنی خودموکشتم یکسری جزوه بود مال رزمندگان دست هر کسی نمی افتاد در واقع کسی اسمشو هم نشنیده بود من باکمک خانمای مسجد که یکیشون پسرش داشت ،گرفتم وازش زیراکس گرفتم خیلی کمکم کرد سوالا خیلی نزدیک به سوالای کنکور بود ایندفعه پزشکی قبول شدم،بازم گزینش وبازم رد شدن،سال بعدشرکت کننده ها خیلی بیشتر شد ومن نتونستم پزشکی بیارم بازم پرستاری قبول شدم.دیگه گزینشو از رو بردم ورفتم دانشگاه بچه ها هم مدرسه میرفتن وحاج خانم حواسش بهشون بود.خیلی سختی کشیدم تو زمان دانشگاه حتی بخاطر اسمم ،به همکلاسام گفتم مرضیه صدام کنن،وکلا بیشتر فرما رو جلو ماهرو داخل پرانتز مرضیه مینوستم اونزمانا رییس دانشگاه قانونای عجیبی میزاشت یکیش این بود خانمایی که چشم رنگی داشتن باید عینک دودی بزرگ میزدن نمیدونم شاید تحریک کننده بود( بنظرم خیلی از چشم وابرو مشکیا جذابتراز چشم ابی وسبزان) به هر روی برای من که چشم آبی بودم مهم نبود با عینک بی عینک، من میخواستم هر طور شده درسمو تموم کنم ولی برا دخترا سخت بود،خلاصه درسمو میخوندم کار میکردم،بچه داری وکمک به مسجد و...به اون روزا که فکر میکنم میگم چه انرژی داشتم ،چقدر فعالیت میکردم وچقدر امید به آینده داشتم،دخترام بزرگ میشدن ومن از بودنشون شاد...39
دیگه تک تک سالها رو نمیگم تقریبا کارای روزمره زندگیم بود.بعد از درس و...شروع به کار کردم،با عشق کار میکردم از زندگیم راضی بودم جنگ تموم شده بود زندگی مردم روبه راه تر شده بودمنم با کمک وپشتوانه حاج خانم که حواسش به دخترا م بود برا کارم از جون مایه میزاشتم،دلم میخواست درسو ادامه بدم.ولی اغلب فرصت درس خوندنو نداشتم،با خیلی ازخانمای مسجد اشنا شده بودمو رفت وامد داشتیم.سال هفتاد بودیه روز یکی از حاج خانوما با گل وشیرینی اومد خونمون،گفت برا امر خیر اومدم خودت درجریانی که عروسمو بعد از پنج سال که با سرطان دست وپنجه نرم میکرد به تازگی از دست دادم پسرم پنج تا دختر داره سه تا بزرگه ازدواج کردن دوتاشون تو خونه هستن همسن دخترای خودتن من درتوانم نیست ازشون نگهداری کنم وکنترلشون کنم مادر میخوان خانوما شما رو پیشنهاد کردن منم که خیلی دوستت دارم وهمو سالهاست میشناسیم اگر قبول کنی هم زندگی خودت روبه راه میشه هم زندگی پسرم.تو این سالها چندتا خواستگار داشتم( از خودم تعریف نکنم زیبا بودم) پاپیش میزاشتن ولی وقتی میدیدن ازدواج کردم وبچه دارم منصرف میشدن،حقیقتش خودمم تمایلی نداشتم بس که در زندگی با کریم سختی کشیده بودم،بهم گفت فکراتو بکن پسرم مسافرته اگر قبول کنی وقتی اومد یه جلسه بیاد ببینیش وحرفاتونو بزنید.وقتی رفت خیلی با خودم فکر کردم سی ساله شده بودم واز زندگی هیچی نفهمیده بودم جزسختی وکار ودوندگی،الان مستقل بودم به قول اعظم آقا وخانم خودم بودم بچه ها دبیرستانی شده بودن دیگه نیازی به کسی نداشتم،با خودم میگفتم بچه ها میرن دانشگاه وازدواج میکنن منم راحت میشم وزندگیم به یه ارامشی میرسه دستمم تو جیب خودمه ازدواج کنم چی بشه تازه با مردی که پنج تا دختر داره ،تصمیم گرفتم بگم نه.ولی حاج خانم صاحبخانه ام نذاشت،گفت به عاقبتت فکر کن دو روز دیگه دخترا میرن تو تنها میمونی سنی نداری سالها پیش رو داری یکیو میخوای همدمت باشه ،باهاش حرف بزنی مشورت کنی و...حرفای حاج خانمم بی راه نبود،خیلی فکر کردم با خیلیا مشورت کردم،آخرش گفتم حالا بیاد حرف بزنیم شاید به تفاهم نرسیدیم.یه روز پسر حاج خانم اومد مرد میانسالی بود حدود پنجاه وچندساله موقر ومتین،اسمش کریم بود😵همون اول کار گفتم شما حج رفتین گفت بله گفتم میشه حاج اقا صداتون کنم چون همسر سابقمم هم اسم شما بود و...گفت هرطور راحتین،کلی حرف زدیم شغلش ازاد بود درعین حال کاروان داربود وحاجی ها رو میبرد مکه از من بیست وچهار سال بزرگتر بود دو تا دختراش تقریبا همسن من بودن،کلی حرف زدیم،شرایط منو پذیرفت گفت دختراتم مثل دخترای من، تو بد دوراهی مونده بودم...40
...